[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دیماه سال 1385 11:03
»-(¯`v´¯)-» ملاقات با خدا »-(¯`v´¯)-» پسر کوچکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی را در پیش دارد مقداری کلوچه و نوشیدنی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد. هنوز راه درازی را نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد. پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش...